تو چون پیمان عهدت می شکستی


چرا با ما نخستین عهد بستی

من از تو نگسلم پیوند و الفت


اگرچه رشتهٔ جانم گسستی

سحرگاهان برون شد مست و مخمور


بدستی ساغر و خنجر بدستی

هزاران رستخیز و فتنه برخواست


بهرجا کان پری یکدم نشستی

بده ساقی دگر رطل گرانم


که من مستم ز چشم می پرستی

بدو گفتم دهی کی کام اسرار


بگفتا آن زمان کز خودبرستی